کد مطلب:125582 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

آفتاب سپهر امامت
جهان را جوان ساخت دیگر شكوفه

جوانانه زد سال بر سر شكوفه



به سان زمرد كه در پنبه پیچی

نهان گشت صحن چمن در شكوفه



چو جوزق كه از پنبه لبریز باشد

فضای فلك شد سراسر شكوفه



چنان دانه در پنبه پنهان نگردد

كه گم گشته گوی زمین در شكوفه



ز هر سوی چون میوه یكسر جهان را

كشیده ست خوش تنگ در بر شكوفه



چو آن كاسه كز شیر لبریز گردد

چمن را گذشته ست از سر شكوفه



چو طوطی كه در شكرستان شود گم

شده سبزی برگ، گم در شكوفه



ز عكس چمن شد هوا آسمانی

در او كهكشان شاخ و، اختر شكوفه



هلالی ست ماه نشاط و طرب را

ز بس شاخ را كرده انور شكوفه



شده شاخ تر همچو ابروی پیران

بر او بس كه افكنده لنگر شكوفه



پی خواهش خلعت برگ باشد

به سر شاخ را رخت نو بر شكوفه



چنان گشته سیل رطوبت كه خود را

كشیده ست بر شاخ یكسر شكوفه



ثمر تا به ساحل كشد بار خود را

شده كشتی بحر اخضر شكوفه



به نوعی كه مو در سپیدی شود گم

رگ شاخ تر، غوطه زد در شكوفه



به باغ وجود از ره شاخ نورس

شده میوه را، پیر رهبر شكوفه



به نظاره ی گلشن راز دارد

ثمر دیده بر روزن هر شكوفه



ز شادی كله بر هوا افكند ز آن

كه از سیم باشد توانگر شكوفه



تعلق نباشد به زر بختگان را

ز خامی ثمر بسته دل بر شكوفه



كشیده ست بهر شكست صف غم

ز هر شاخ یك صف ز لشكر شكوفه





[ صفحه 198]





عجب كز میان بر ندارند غم را

از آن سر خزان و از این سر شكوفه



هوای زمین بوس دارد از آن رو

سراپا دهان است و لب هر شكوفه



زمین بوس شاهی كه از یاد قدرش

عجب گر بگنجد ثمر در شكوفه



حسن، آفتاب سپهر امامت

كه دارد ز خاكش رخ انور شكوفه



امامی كه هر سال در جستجویش

به هر گلشنی می كشد سر شكوفه



به شوق نثار رهش می رود زان

نیستد به همراهی بر شكوفه



ز هر شاخ از دوری آستانش

كشیده ست بر خویش خنجر شكوفه



به نظاره ی مركب حشمت او

دود بر سر شاخ چون بر شكوفه



ر بس دست و پا كرده گم، از شكوهش

نهد میوه را پای بر سر شكوفه



نزد بی ادب بوسه بر خاك راهش

پرید از چه بر چرخ اخضر شكوفه؟!



به ناخن بخارد سر از شرم جودش

شجر را از آن است بر سر شكوفه



گشاد كفش، گر چمن یاد آرد

عجب گر ببندد ثمر در شكوفه



سپر افكند چرخ پیش نهیبش

چو از حمله ی باد صرصر شكوفه



مگر ماتم او گرفته ست گلشن

كه می ریزد از خویش زیور شكوفه



مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی

كه دستار اندازد از سر شكوفه



زده لاله حرف جگر پاره ی او

كه بر سر دریده ست معجر شكوفه



ز بی تابی ماتمش دور نبود

ز شاخ افكند خویش را گر شكوفه



سری در ره اوست هر غنچه ی گل

جبین ساست بر خاك او هر شكوفه



به یاد درش سبزه بر خاك غلتد

به شوق هوایش زند پرشكوفه



سراپا زبان گشته گلشن به مدحش

دهانش از آن كرده پر زر شكوفه



بكن ختم «واعظ»! كه از شوق مدحش

نگنجد به گفتار، دیگر شكوفه



ز دست شجر، تا چشد میوه دوران،

ز جیب چمن تا زند سر شكوفه



بود نخل عمر غلامان او را

دل زنده، بر روی انور شكوفه





[ صفحه 199]